اواخر تعطیلات سال نو بود که به همراه مادرم به خانه ی یکی از دوستانش به اسم فریده رفتیم فریده خانم را دورادور می شناختم زنی میانسال که هرگز شادی را درچشمانش ندیدم اودر دوران جوانی صاحب دو پسر شده بود که هر دو به علت عوامل وراثتی معلولیت جسمی پیداکرده بودند به همین خاطر دو سه سال پیش او هردو فرزند خویش رااز دست داد همه ی اینها را شنیده بودم ولی شنیدن کی بود مانند دیدن .
وارد خانه اش که شدیم متوجه عشق او به فرزندانش شدیم چرا که اوتمام دیوارهای خانه پر کرده بود از عکس ها ونقاشی های پسرهایش بعدازپذیرایی او تمام وسایل واسباب بازی های بچه هایش رااورد وبه ما نشان داد چه خوب نگهشان داشته بود خیلی ازنقاشی ها پرس شده بود واسباب بازی ها هم تمیز ومرتب داخل جعبه چیده شده بود من اسباب بازی های بچه ها رادیدم همان هایی که ان دو طفل معصوم بادستان کوچک خود ساخته بودند اسباب بازی ها انقدر زیبا وماهرانه ساخته شده بود که هیچ کس بادیدن انها نمی توانست حدس بزند که همه ی اینهارا دوبچه ی معلول ساخته اند نقاشی هاهم همینطور انهادر نقاشی هایشان بیشتر موشک وتانک ومیدان جنگ کشیده بودند فریده خانم می گفت:ولی بچه های من صلح طلب بودند راست میگفت کنار بیشتر موشک ها وتانک ها کلمه ی ایست یا خاموش رادیده بودم فریده خانم برایمان گفت که این اواخر با بدتر شدن وضعیت جسمی فرزندانش خودش غذا دهان انها می گذاشته بعد لبخندی زد وبا چشمانی اشک الود گفت به پسرهایم گفتم باید هشت پا می شدم تا بتوانم به همه ی کارهای شما رسیدگی کنم حالا که خوب فکر میکنم او درتمام لحظاتی که از بچه هایش میگفت چشمانش خیس بودمی گفت وقتی پسر بزرگترم رااز دست دادم پسر کوچکترم هم فهمیده بود که دیگر اوهم رفتنی است روزی به من گفت می خواهم وصیت کنم منم رفتم کاغذوخودکاراوردم گفتم:مامان جان اگرتو وصیت کنی من هم وصیت می کنم اصلا وصیت کردن که چیزی نیست خلاصه پسرم گفت : دوست دارم بعد از اینکه مردم شمابچه ی دیگری نیاورید بروید گردش مسافرت خوش بگذرانیدفریده خانم بعداز گفتن این حرفهادرحالی که بغض گلویش راگرفته بود گفت حالا نیست ببیند بدون او چقدر دارد بهم خوش می گذرداو می گفت پسر کوچکترم می گفت مامان چرا انقدر سیاه می پوشی اگه من مردم وتو بیای سر قبرم گریه کنی من ازان زیر یک جیغ بلند می کشم که سنگ قبرترک بخورد .در خانه ی فریده خانم پرمعنا ترین وزیباترین نقاشی عمرم رادیدم نقاشی یک موشک که درحال پرواز در اسمان ابی بود امااین اسمان نصفه ونیمه رنگ شده بود بقیه اش هنوزسفید مانده بود چون خود پسرک به ابی اسمان پیوست و فرصت نکرد نقاشی اش را کامل کند . همه ی اینها را که نوشتم بخشی از غم ها وغصه های یک مادربود مادری که این روزها بیشتر از هر روز دیگر احساس تنهایی می کند بادیدن بچه های مردم اه می کشد وازاینکه فراموش شده ناراحت است مادری که هنوزهم لباس سیاه می پوشد وهر روز صبح منتظرساعت 10 می شود تاساعت مچی پسرش زنگ بزند اینهارابرای مادر نوشتم برای این مادرو همه ی مادرهای مثل او که گرچه نمی توانم غصه هایشان رادرک کنم ولی ازصمیم قلب به صبرشان وعشق پاکشان احترام می گذارم شما هم برای فریده خانم بنویسید قول می دهم هرچه برایش نوشتید را به گوشش برسانم .
این نقاشی را که درزیر می بینید یکی از نقاشی های پسر کوچک فریده خانم است روح هر دوی انها شاد ان شاء الله